سایناساینا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

یکی از ماجراهای جالب رفتن به ویلای باباجون و مامان جون

سلام دخملی میخوام یکی از ماجراهای جالب و باحالی که توی ویلای باباجون و مامان جونِ دردونه اتفاق افتاده رو واستون تعریف کنم: یه روز از روزایی که اونجا بودیم؛ من از خواب پا شدم که برم وضو بگیرم و نماز بخونم که، دردونه چشاشو باز میکنه و میبینه که دایی محمد خواب و به نظر میرسه سردش هست دخملی مهربون ما پتویی بر میداره و کشون کشون میبره کنار دایی محمد و پتو رو میندازه روی دایی و بعد هم با دستای کوچولوش روی پتو میزنه و پتو رو صافش میکنه و  میره روی تشکش میخوابه و پتوی خودش رو میندازه روی خودش. این  ماجرا رو مامان جون دردونه که بیدار  بوده و دخملی رو تماشا میکرده واسم تعریف کرده خدایا دخملی مهربونمون رو واسمون حفظش کن دردو...
22 تير 1392

قربون عزیز گفتن دخملی

سلام میخوام یه ماجرای جالب از ...رفتن مامان دخملی براتون تعریف کنم چند روز پیش رفتم ... و دخملی اومد پشت در ... و در می زد من وقتی میخوام دخملی رو صدا کنم بهش میگم عزیز؛ اونم وقتی در می زد میگفت: عزییییییییز عزییییییییز جواب دادم چی می گی دختر گلم و دخملی گفت: در با (در رو باز کن) برای خودم خیلی جالب بود و خنده دار گفتم شما هم بدونین چه دخمل مهربونی دارم ...
17 تير 1392

دخملی و آب دادن به گُلا

راستی تا یادم نرفته ماجرای جالبی رو از آب دادن به گلا و درختا براتون تعریف کنم: چند روز پیش باباییِ ساینا به گلا و درختای توی حیاط   آب می داد که چند لحظه ای بابایی شلنگ آب رو میذاره کنار باغچه  که بره شیر آب رو ببنده و بعدش با ساینا بیان داخل خونه که ساینای بلا شلنگ آب رو میگیره روی سرش و خودش رو خیس خیس میکنه و کلی میخنده دخملمون خیلی شیطون شده ...
15 تير 1392

ساینا و مهمونی

امروز با بابایی و دخملی رفتیم مهمونی (بابا و مامان و داداش و زن داداش عمو احد از کربلا اومده بودن) دخملی لباس یشمی با مغزی های سرخابی گلدار پوشیده بود و گل موی صورتی قلبی توی آشپزخونه دخملی آب خواست و بهش آب دادم وقتی یه کم آب خورد گفت: سده دادش عمو احد گفت ساینا چون یه دونه دایی داره همش بغل داییش میشه و ساینا واسه اینکه دل خاله خانمی رو نشکنه بلافاصله بغل خاله جون رفت دخملی پابرهنه رفته بود توی حیاط با بچه ها بازی میکرد و بدو بدو بس که دخملی شیطونی کرد سرش محکم خورد توی دیوار ، جالب اینکه همه(بابایی ، عمو احد، خاله جون و دایی جون) موقع اینکه سرش خورده بود تو دیوار اومدن پیششش که نکنه خدایی نکرده دخملی طوریش شده باشه موقع خداح...
11 تير 1392

دختر بابا...

سلام عزیز دردونه ی مامان  امروز 3 تیر، نیمه شعبان دخملی امروز داشت با اسباب بازی هاش بازی می کرد که بابایی شروع به سربه سر گذاشتن دخملی کرد و چند دقیقه ای یه دفعه می گفت بیاااااااااااااااابیااااااااااااااااااا... وقتی دخملی بازی رو کنار میگذاشت و میرسید به بابایی ، بابایی بغلش نمی کرد  و اون دست از پا درازتر برمی گشت تا به بازیش ادامه بده خلاصه چندین دفعه بابایی این کار رو کرد و من ناراحت شدم و گفتم مگه کرم داری دخملی رو اذیت نکن نفس مامان که به حرفای مامانی گوش می داد چند لحظه بعد به بابایی گفت کرم و رفت ادامه بازیش رو کنه این کار دخملی اینقده جالب بود که من و بابایی ساعت ها به این ماجرا میخندیدیم و بعداز ظهر هم به ما...
3 تير 1392

شیطنت های هستی مامان

سلام عزیز دردونه ی مامان امروز با عمو حمید و خاله فرزانه رفتیم باغ شازده ماهان  نفس مامان چون خیلی از گرما بدت میاد و صورت و بدنت توی گرما میرزه بیرون ، رفتی وسط جویی که اونجا بود نشستی و ادا در میاوردی خاله فرزانه و عمو حمید که دوربین همراهشون بود تند و تند و با ژستای جورواجور از عسلی مامان عکس می گرفتن آب توی کتری میریختی و دوباره آبا رو میریختی توی جوی آب تا چیزی بهت می گفتیم دستای عزیزت رو میزدی توی آبا و بازی میکردی  خلاصه  که امروز خیلی خوش گذشت فرشته کوچولو به اندازه ی تمام دنیا دوست داریم ...
31 خرداد 1392

گفتنی ها و کارای جالب دردونه مامان

سلام به یکی یه دونه مامان میخوام  از گفتنی ها و کارای جالبت واست بگم: وقتی میخوای شیر بخوری لباس مامان رو میزنی بالا وقتی یکی بیاد داخل خونه، میگی اَلام و دستت رو به نشونه دست دادن میاری بالا، الهی من فدای دستای کوچولوت بشم یه دونه مامان وقتی تلویزیون روشن باشه و  وقت اذان باشه، میشینی یا دراز میکشی(به تناسب حال یکی یه دونه) اذان و نماز رو گوش میدی و بعد بلند میشی و به شیطونی هات ادامه میدی هر کی بره حمام پشت در حمام میشینی تا دلش به رحم بیاد و شما رو ببره حمام هر کی بره ... پشت در میشینی تا بیاد بیرون و خیالت راحت بشه   سلام: اَلام الله اکبر: اَلاءُ اَبَر لا اله الا الله: لا اِلا لا خاله:خال بیا...
27 خرداد 1392