ساینا و مهمونی
امروز با بابایی و دخملی رفتیم مهمونی (بابا و مامان و داداش و زن داداش عمو احد از کربلا اومده بودن) دخملی لباس یشمی با مغزی های سرخابی گلدار پوشیده بود و گل موی صورتی قلبی
توی آشپزخونه دخملی آب خواست و بهش آب دادم وقتی یه کم آب خورد گفت: سده
دادش عمو احد گفت ساینا چون یه دونه دایی داره همش بغل داییش میشه و ساینا واسه اینکه دل خاله خانمی رو نشکنه بلافاصله بغل خاله جون رفت
دخملی پابرهنه رفته بود توی حیاط با بچه ها بازی میکرد و بدو بدو
بس که دخملی شیطونی کرد سرش محکم خورد توی دیوار، جالب اینکه همه(بابایی ، عمو احد، خاله جون و دایی جون) موقع اینکه سرش خورده بود تو دیوار اومدن پیششش که نکنه خدایی نکرده دخملی طوریش شده باشه
موقع خداحافظی طوری به احمد آقا چسبیده بود که از بغلشون پایین نمی اومد که با هر بهانه ای شد از بغل احمدآقا اومد تو ماشین
وقتی میخواست خداحافظی کنه خودش رو انداخته بود روی شیشه ماشین و بای بای میکرد
راستی دخملی به آینوش میگفت: آینی
گوجه:دده
امان از دخملی با این شیطونی هاش و ناز اوردناش