سایناساینا، تا این لحظه: 12 سال و 2 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

یکی از ماجراهای جالب رفتن به ویلای باباجون و مامان جون

1392/4/22 10:09
نویسنده : مامان ساینا
603 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخملی

میخوام یکی از ماجراهای جالب و باحالی که توی ویلای باباجون و مامان جونِ دردونه اتفاق افتاده رو واستون تعریف کنم:

یه روز از روزایی که اونجا بودیم؛ من از خواب پا شدم که برم وضو بگیرم و نماز بخونم که، دردونه چشاشو باز میکنه و میبینه که دایی محمد خواب و به نظر میرسه سردش هستناراحت دخملی مهربون ما پتویی بر میداره و کشون کشون میبره کنار دایی محمد و پتو رو میندازه روی دایی و بعد هم با دستای کوچولوش روی پتو میزنه و پتو رو صافش میکنهتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , در وبلاگ "*.۩۞۩ کل کل دختر و پسر ۩۞۩.*" و  میره روی تشکش میخوابه و پتوی خودش رو میندازه روی خودش.

این  ماجرا رو مامان جون دردونه که بیدار  بوده و دخملی رو تماشا میکرده واسم تعریف کرده

خدایا دخملی مهربونمون رو واسمون حفظش کنفرشته

دردونه، من و بابایی هوارتا دوست داریییییییییییییییییمماچماچماچ

بای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)