یکی از ماجراهای جالب رفتن به ویلای باباجون و مامان جون
سلام دخملی
میخوام یکی از ماجراهای جالب و باحالی که توی ویلای باباجون و مامان جونِ دردونه اتفاق افتاده رو واستون تعریف کنم:
یه روز از روزایی که اونجا بودیم؛ من از خواب پا شدم که برم وضو بگیرم و نماز بخونم که، دردونه چشاشو باز میکنه و میبینه که دایی محمد خواب و به نظر میرسه سردش هست دخملی مهربون ما پتویی بر میداره و کشون کشون میبره کنار دایی محمد و پتو رو میندازه روی دایی و بعد هم با دستای کوچولوش روی پتو میزنه و پتو رو صافش میکنه و میره روی تشکش میخوابه و پتوی خودش رو میندازه روی خودش.
این ماجرا رو مامان جون دردونه که بیدار بوده و دخملی رو تماشا میکرده واسم تعریف کرده
خدایا دخملی مهربونمون رو واسمون حفظش کن
دردونه، من و بابایی هوارتا دوست داریییییییییییییییییم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی